مصاحبه با خواهر شهید سبز : مارا با شهرام له کردند
«خواهر شهرام فرج زاده، جوانی که روز عاشورا زير چرخ های ماشين نيروی انتظامی له شد و جهانی را در حيرت فرو برد، روزه سکوت خود را شکست. وی از لحظاتی گفت که دور از وطن خبر شهادت برادرش را پای تلفن شنيده و فيلم جان باختن او را از صفحه اينترنت به نظاره نشسته است، او گفت:"انگار به شهرام الهام شده بود، چون آخرين اس ام اسی که از شهرام مانده اين است: روی قبرم بنويسيد وفادار برفت، آن جگر سوخته خسته از اين دار برفت".»
مصاحبه ای با خواهر شهرام فرج زاده تارانی، گفتگویی که قلب هر کسی را شرحه شرحه می کند:
خانم فرج زاده شما چگونه در جريان کشته شدن برادرتان قرار گرفتيد؟
برادرم بهرام ساکن آلمان است. زنگ زد، گريه ميکرد؛ گفت با شهرام صحبت کرده ای؟ خبری از شهرام داری؟ خيلی نگران شدم هر چی پرسيدم چه اتفاقی افتاده نمی توانست حرفی بزند. زنگ زدم ايران منزل مادرم اما کسی گوشی را برنداشت به فاميل زنگ زدم اول گفتند شهرام دستگير شده، بعد گفتند زخمی شده اما جواب درستی نمی دادند و من هم دعا ميکردم که بازداشت شده باشد تااينکه يکی از بچه های فاميل گفت شهرام شهيد شده است.
ممکن است از همان لحظات بگوييد. شما دور از ايران بوديد و خبر شهادت برادرتان را شنيديد. چه وضعيتی بود؟ هرگز تصور چنين اتفاقی را ميکرديد؟
خيلی وحشتناک است اصلا قابل توصيف نيست.سه روز تمام لب به چيزی نزدم.بچه های من مانده بودند که چکار بايد بکنند. من با دو بچه ام تنها زندگی ميکنم و کسی را اينجا ندارم. اخبار ايران را دنبال ميکردم، ويدئوها را می ديدم صحنه های کشته شدن بچه های مردم را می ديدم و طاقت نمی آوردم تا آخر نگاه کنم. اصلا توی ذهنم هم نمی گنجيد که ممکن است نزديک ترين کس من هم در بين اين شهدا باشد. اصلا نمی توان اين لحظات را با کلام بيان کرد. من ۲۰ سال است از مملکت خودم دورم؛ در ايران عضو انجمن نويسندگان بودم و به راحتی هر آن چيزی که نمی شد بيان کرد را در قالب نوشته ها تصوير ميکردم اما توصيف و نوشتن و گفتن اينکه چه اتفاقی افتاد و چه وضعيتی بود سخت است. اصلا نمی شود توصيف کرد. همين طور می نشستم و ياد روزی می افتادم که شهرام را از بيمارستان به خانه آوردند با آن چشم های درشت و زيبايش و ما نگاه ميکرديم و می گفتيم اين بچه چقدر بزرگ است. تفاوت سنی من و شهرام طوری بود که شهرام برای من هم برادر بود و هم مثل بچه ام بود و... وقتی دو سالش بود اسم رهبران کشورهای مختلف را به او ياد داده بودم.برای همه جالب بود که هر کشوری را می پرسيدند با آن تلفظ کودکانه اش اسم رهبرش را می گفت و... همه اين خاطرات و لحظه ها در ذهنم مرور می شد و باور کنيد نمی توانم عمق درد و رنجم را بيان کنم.
فيلم جان باختن شهرام به سرعت روی اينترنت قرار گرفت، شما چگونه اين فيلم را ديديد؟
وقتی برادرم از آلمان زنگ زد من تازه از کار برگشته بودم و مدام داد ميزدم که چه خبر شده و... مدام به اعضای فاميل زنگ ميزدم تا خبری بگيرم. همزمان به پسرم گفتم کامپيوتر را روشن کند. نگران بودم فکر ميکردم صحنه ای از شهرام را خواهم ديد شايد لحظه بازداشت و... مدام دعا ميکردم که بازداشت شده باشد. من در حال تلفن بودم و پسرم در اينترنت می گشت. همين طور که به اينور و آنورر زنگ ميزدم و به اين در و آن در ميزدم که خبری از شهرام بگيرم، يکباره پسرم داد زد و همزمان که يکی از بچه های فاميل می گفت شهرام شهيد شده. صحنه ای را ديدم که شهرام را بلند کرده اند و می برند. بعد ديگر پسرم نگذاشت چيزی ببينم حالم خيلی بد بود. ناتوان تر از اين حرفها بودم؛ تا دو سه روز بعد که دختر عمه ام آمد. فيلم های صحنه شهادت شهرام را کنار هم گذاشته بود گفت بايد ببينيم تا بفهميم چه اتفاقی افتاده است. آدم باورش نمی شود بتواند ديدن اين صحنه ها را تاب بياورد اما نشستيم و ديديم.
صحنه جان باختن برادرتان را نيز به صورت کليپی منتشر کرده ايد؛ درست است؟
بله تلفنی که با برادر بزرگم حرف ميزدم می گفت: "خون شهرام نبايد پايمال شود و تو خود وظيفه ات را ميدانی". فهميدم که به جای گريه بايد کاری بکنم. شهرام به خاطر آرمان های انسانی اش کشته شد؛ انسانی که عاشق زندگی بود؛ به خاطر آرمان هايش به اين شکل فجيع کشته شد.من بايد کاری ميکردم لذا مجبور شدم بارها آن فيلم ها را ببينم واقعا وحشتناک بود اما ديدم و ديدم و با کمک بچه هايم يک سری ويدئو درست کردم. نمی توانم بگويم با چه وضعيتی اين ويدئو ها را درست کرديم. مدام می ديدم و می گفتم من اين را برای دشمن ام هم آرزو نمی کنم اينکه خواهری مجبور شود صحنه کشته شدن برادرش را ببيند و کليپش را بسازد. شهرام به تئاتر و سينما علاقه زيادی داشت و من هرگز تصور نميکردم که من فيلم کشته شدن اش را برای دنيا به صورت ويدئو درست کنم و ويدئو بسازم و... يک نوشته کوتاهی هم تهيه کردم و در اين ويدئو ها گذاشتم با اين مبنا که شهرام يک چريک خيابانی يا سياستمدار جاه طلب نبود و برای ارزش های ساده انسانی اش کشته شد و...
خانم فرج زاده پيشتر در گفتگويی که با يکی از نزديکان شما داشتم ايشان می گفتند شهرام يک معترض بود و برای اعتراض به خيابان رفت. ممکن است بفرماييد برادرتان به چه چيزی اعتراض داشت؟
آن اوايل خانواده و فاميل به شدت وحشت داشتند؛ گفته بودند شهرام در حال عبور بوده؛ حتی پای تلفن هم از ترس همين را می گفتند اما واقعيت اين است که شهرام مثل خيلی از جوان های روشنفکر ايرانی خواهان آزادی های اجتماعی و برابری های اجتماعی بود. سمپاتی خاصی به کسی يا گروهی نداشت. نه چريک خيابانی بود نه دنبال خط سياسی بود بلکه دلش برای حقوق انسانی می تپيد. دلش نمی خواست وقتی با خانمش بيرون می رود از او بپرسند با اين خانم چه نسبتی دارد؛اين را توهين به خودش و خانمش ميدانست. می گفت اين آزادی مسلم انسانی را چرا نبايد داشته باشيم؟چرا بايد اين گونه باشد. شهرام نگران دخترش بود نگران دختری که از حقوق اوليه و اساسی که همه دختران دنيا دارند محروم خواهد بود. به همان کوچکترين مساله که اشاره کنيم همين بود که وقتی مدرسه برود بايد حجاب اجباری بگذارد و الی آخر. شهرام اعتراض داشت که چرا شرايط انسانی در جامعه حاکم نيست؛ چرا آزادی نيست؛ به نوعی در خانواده اين شرايط و مشکلات را به صورت ملموس ديده بود.در اصل زندگی شهرام با يک انقلاب شروع شد؛ انقلابی که همه به آن اميد داشتيم. ما آن موقع درمرکز تهران زندگی ميکرديم و جريان انقلاب در همه ما تاثير گذاشته بود. آدم های بی تفاوتی نبوديم.از وقتی شهرام چشمانش را باز کرد ديد که همه اطرافيان درباره تحول حرف ميزنند؛ اما از همان کوچکی متوجه شد که تمام به اصطلاح خواب هايی که ما ديده بوديم سراب بود. شهرام می ديد که چگونه من با وجود وابستگی عاطفی بسيار شديد به خانواده ام ناچار شدم کشورم را ترک کنم. شهرام ديده بود که برادرم بهرام را در ۱۳ سالگی به جبهه بردند دچار موج گرفتگی شد و مدتی بيمارستان بود و بعد در بيت رهبری شروع به کار کرد اما کنار کشيد و رفت آلمان و ديگر بازنگشت. شهرام خوب ميدانست بهرام چرا کنار کشيد چون بارها بهرام مسائلی را تعريف کرده بود. يکبار می گفت به چشم خودم ديدم وزير آموزش و پرورش را که راننده اش با ماشين دو بچه مدرسه ای را زير گرفت اما کک آقای وزير هم نگزيد؛کسی که حتی ذره ای ناراحتی در چهره اش ننشست چگونه می تواند برای مردم کار کند؟ ما خانواده بی تفاوتی نسبت به جامعه نبوده ايم. برای انقلاب هم هزينه داديم؛ همه راهپيمايی ها بوديم و برادر بزرگم توسط ساواک بازداشت شده بود. اما شهرام می ديد که چگونه مردم با روياهايشان، سرکوب شدند و همه چيز تبديل به سراب شد. اينها را در جامعه و خانواده می ديد و نيازی به تعليم سياسی خاصی نداشت. مدام می پرسيد چرا آزادی نيست. او با چشمان خود ديده بود شبهايی که می ريختند و خانه ها را تفتيش می کردند و ما به خاطر چند کتاب چگونه تا صبح می لرزيديم که نکند بيايند و کتاب ها را پيدا کنند؟ گويی بمب اتم در خانه مخفی کرده بوديم. به مرور دختر عمه ام و چند تن از بچه های فاميل بازداشت شدند.شهرام همه اينها را می ديد و می پرسيد به چه جرمی با آدم هايی که انقلاب کردند اين گونه برخورد می کنند. برادر من يواش يواش مثل اکثر جوان ها اميدش را از دست داد که بتواند نقشی در جهت تحول و تغيير در جامعه ايفا کند و بيشتر متمرکز شد به زندگی خودش؛ تا اينکه جريانات سال گذشته پيش آمد و او در اصل رفت تظاهرات به اميد اينکه اعتراضات مردم باعث شود جو اجتماعی تغيير کند و فضای ديگری برای دخترش آوا به وجود بيايد اما متاسفانه در اين مدت فضا بدتر هم شده؛هم برای آوای برادرم و همه آواها.
شما سال گذشته سفری به ايران داشتيد. فضا را چگونه می ديديد آيا در خانواده مخالفتی با اينکه شهرام به تظاهرات برود وجود نداشت؟
بله من بعد از سالها وقتی رفتم ايران، اعتراضات شروع شده بود. پدرم می گفت اين بچه ها متوجه نيستند همه بازی است و دارند با جانشان بازی ميکنند و شوخی نيست. از من هم گله ميکرد که تو روی اين بچه ها تاثير گذاشته ای و اين بچه ها به تظاهرات می روند و با جانشان بازی می کنند.در عمل چيزی را هم نمی توانند تغيير دهند. به بچه ها بگو بيرون نروند. پدر من دوران ۲۸ مرداد را از نزديک ديده بود می گفت شما جوان ها خيلی چيزها را نمی دانيد مسائل سياسی دست ما نيست و مردم عادی بازيچه سياسيون قرار می گيرند خودتان را به خطر نيندازيد. من هم احساس عذاب وجدان ميکردم خودم بيرون از معرکه بودم اما بچه ها در اعتراضات شرکت داشتند؛ با شهرام حرف زدم و گفتم اين وضعيت خطرناکی است که معلوم نيست در پايان چه خواهد شد و حتی مشخص نيست که الان اپوزيسيون کی هست. سعی ميکردم تغييری در نگرش او ايجاد کنم. به او می گفتم زندگی با ارزش تر است و نبايد خود را به خطر بيندازد و... اما شهرام می گفت که ما مواظب هستيم ولی آقا جان می گويد که نرويد خب ما نرويم چه کسی برود؟
مادر شما بازنشسته سپاه هستند. آيا ايشان تصور چنين مساله ای را ميکردند؟ می توانم بپرسم اولين واکنش مادرتان نسبت به شهادت فرزندشان چه بود بخصوص اينکه ميدانم مادر شما سالها در جبهه بوده است.
مادر من يک زن خيرخواهی بود که در زمان جنگ همه توان و زندگی اش را گذاشت برای دفاع از کشورش. در اصل خانواده ما همه همين کار را کردند.همه فکر می کرديم دشمن آمده و بايد از کشورمان دفاع و دشمن را بيرون کنيم. برادرم جبهه رفت؛ مادرم را خود من بردم بنيادی به نام بنياد خديجه که برای رزمندگان کارهای پشت جبهه را می کردند. مادر من سواد خواندن و نوشتن نداشت و اطلاعات مذهبی اش هم خيلی معمولی بود و در اصل آدمی مذهبی آنچنانی نبود. آدم خيرخواهی بود که به کشورش خدمت کرد. پتوهای رزمندگان را می آورد و می شست، برای مجروحان جنگی که در بيمارستان بودند لباس می دوخت و در اصل کارهای هلال احمری و دوخت و دوز ميکرد. نصف شب ها ازخواب بيدار می شديم می ديديم در سرما در حياط نشسته و پتوها را می شويد و يا صدای چرخ خياطی اش می آيد که در حال دوخت و دوز برای جبهه است. مادر من واقعا کارش در حد خودکشی بود اما طاقت نمی اورد وقتی ديد بچه ها شهيد می شوند زن باغيرتی بود رفت جبهه و می گفت اين همه جوان دارند کشته می شوند من نمی توانم بنشينم و رفت و مدتها در جبهه بود.وقتی من کنکور ميدادم مادرم در جبهه بود. وقتی اين اتفاق برای شهرام افتاد و شهرام شهيد شد، مادرم واقعا قلبش به درد آمد و اولين چيزی که گفت اين بود: "من پاداش اين همه کار و خدمتم برای اينها را گرفتم".
وبعد مادرتان عضو رسمی سپاه و بسيج شدند ممکن است در اين مورد بگوييد؟
بله بعد از جنگ بارها به مادرم گفتم که کنار بکشد اما می گفت می ترسم. بخصوص اينکه آخوند مسجد محله مان، بعد از بازداشت دختر عمه ام به پدرم گفته بود که آمده بودند دخترت را بازداشت کنند و ما نگذاشتيم و گفتيم اين خانواده در اين محل اعتبار دارند و اهالی محل آرام نخواهند ماند و... چشم خانواده ام ترسيده بود و مادرم می ترسيد و گمان ميکرد با حضورش در بسيج و سپاه می تواند از ما حمايت کند. فهميده بود که کافی نيست بچه های باهوش داشته باشد و تحقيقات و گزينش شرط اساسی است و می ديد که چگونه من با وجود اينکه باهوش بودم از درس محروم شدم. فکر ميکرد می تواند کمکی بکند و از ما حمايت کند؛اگر او در بسيج و سپاه باشد مشکل گزينش هم حل می شود. از طرفی ما وضع مالی خوبی نداشتيم و پدرم هم کار رسمی دولتی نداشت که بعدها حقوق بازنشستگی داشته باشد و مادرم حساب ميکرد که بعدها حقوق بازنشستگی خواهد داشت. الان هم که مدتهاست بازنشسته شده است.
« پيامی برای جوان هايی دارم که الان فکر می کنند کاری نمی توان کرد. فرق يک آدم معمولی با يک قهرمان اين است که آدم معمولی لحظات آخر می برد اما يک قهرمان همان لحظه آخر باز با شجاعت خودش ادامه می دهد. شهرام وقتی آن روز اوضاع بحرانی شد می توانست مثل خيلی های ديگر فرار کند اما نکرد ايستاد و ادامه داد و شهيد شد.»
ممکن است به من بگوييد اکنون همسر و دختر کوچک برادرتان در چه وضعيتی هستند؟
دخترش عاشق اش بود. در سفری که به ايران داشتم تمام مدت آوا در بغل پدرش بود و همه جا همراه شهرام بود؛ نميدانم اين بچه چه وضعيت وحشتناکی را تحمل ميکند. من رشته ام روانشناسی است و ميدانيم که بچه ها تا ۹ الی ۱۰ سالگی مفهوم مرگ را به درستی نميدانند. آوا هم با اينکه به او گفته اند پدرش شهيد شده و سر خاک پدرش هم می رود اما هنوز نميداند مرگ يعنی چی؛ فکر ميکند پدرش برميگردد. سر خاک پدرش که ميرود می پرسد اين خاک ها را کنار بزنم می توانم دست بابا را يکبار ديگر لمس کنم؟ هسر شهرام هم خيلی بی تاب است يکبار هم بازداشتش کرده و از او تعهد گرفته بودند.خيلی تحت فشار است می گويد اين خاک که عشق مرا از من گرفت نميخواهم روی اين خاک راه بروم و...
ممکن است بفرماييد چرا بازداشت شده بود؟
سر خاک برادرم خيلی ابراز ناراحتی کرده و فرياد زده بود که چرا شهرام مرا کشتيد و... به همين خاطر او را دستگير کرده و از او تعهد گرفته بودند که بعد از آن مراقب حرف زدنش باشد. متاسفانه خيلی از مسائل را خانواده به من نمی گويند؛ پای تلفن می ترسند.من نميدانم همسر برادرم را با خود برده بودند يا در همان سر خاک بازداشت کرده و تعهد گرفته بودند اما ميدانم که بازداشت شده بود.
دليل سکوت خانواده شما هم همين است؟ پيشترمصاحبه ای با يکی از نزديکانتان داشتم اما اسم او را به خواست خودش ننوشتم آيا همين فشارها دليلی اين سکوت است؟
بله پدر و مادرم از وضعيت فعلی به شدت وحشت دارندو ضربه بزرگتری را ديگر نمی توانند تحمل کنند. می گويند اگر کسی از خانواده بازداشت شود ديگر تاب نمی آوريم. شما فرض کنيد برادرم شهيد شد و برادر بزرگم که حدود ۵۰ سال دارد و عمويم که آدمی بسيار محترم است و کلی به اين مملکت خدمت کرده دنبال جسد می روند و خيلی وحشيانه و با بی احترامی تمام با آنها برخورد می شود و به جای دادن پيکر برادرم از آنها بازجويی می کنند که خواهر و برادر شهرام چرا خارج هستند و چکار می کنند و... يکی بسيجی ۱۷ – ۱۸ ساله هم می خواسته به عمويم حمله کند و... تصور آن صحنه ها برای من خيلی دردناک است. يعنی به جای اينکه بگويند پيکر برادرم کجاست و چه اتفاقی افتاده شروع به بازجويی کرده بودند و... يک ماه پيش هم که پدرم می گفت رفته اند محل و درباره خانواده ما تحقيقات کرده اند انگار که خانواده ما را نمی شناسند. علنا گفته اند که تلفن هايتان کنترل می شود؛اولتيماتوم داده اند که مراقب حرف هايی که می زنيد باشيد. خانواده ام کاملا تحت فشار هستند و به شدت آنها را ترسانده اند. درست است که بالاتر از سياهی رنگی نيست ولی واقعيت اين است که فقط شهرام در تظاهرات شرکت نداشت و اين وحشت را در خانواده و فاميل ايجاد کرده اند که همه نگران هستند نکند بچه های ديگر فاميل را بيايند و بگيرند. پدرم می گويد اين بچه ها جوان هستند و با کشته شدن شهرام خونشان به جوش آمده و بايد خيلی مراقب باشيم.
خانم فرج زاده خانواده شما شکايت کرده و خواهان معرفی و محاکمه قاتل برادرتان شده بودند اين شکايت در چه مرحله ای است و چه پاسخی داده اند؟
عملا هيچ پاسخی نداده اند؛ فقط ادعا می کنند که دارند رسيدگی می کنند.يک ماه پيش هم که رفته اند توی محل و تحقيقات کرده اند.به جای رسيدگی، فضا سازی می کنند.
به تعدادی از خانواده های جان باختگان گفته اند بياييد و ديه بگيريد به خانواده شما هم چنين چيزی گفته اند؟
ديه موقعی تعلق می گيرد که قبول کنند بچه های ما را کشته اند در واقع مساله ما هم اين است و می خواهيم که بگويند بچه های ما را کشته اندو اعتراف کنند. اما تاکنون که هيچ پاسخی نداده اند.
خانم فرج زاده ميخواهم سئوالی شخصی تر بپرسم شما چرا بعد از کشته شدن برادرتان به ايران نرفتيد آيا مشکل خاصی بود؟
به خاطر اينکه خانواده ام احساس امنيت نمی کردند. در بازجويی از آنها درباره من و برادرم که در آلمان زندگی ميکند سئوال کرده بودند. زمينه هايی هم از قبل وجود داشت؛ من از دانشگاه اخراج و مجبور شده بودم از ايران خارج شوم. خيلی دلم ميخواست در آن لحظات در کنار خانواده ام باشم اما حتی از گريه و زاری با خانواده هم محروم بودم. از ديدن برادرم در آخرين ساعات و قبل از خاکسپاری محروم بودم.
ممکن است بفرماييد زمينه ای که می گوييد از قبل وجود داشت چی بود و چرا مجبور به ترک ايران شده بوديد؟
در ايران هر کسی با اين آقايان مخالفت کند به نوعی دچار مشکل می شود. من آدمی سياسی نبودم عضو هيچ جريان و گروهی هم نبودم. دانش آموز بسيار خوبی بودم که در کنکور دو مرحله ای سال ۶۲ جزو ۳۰ نفر اول بودم اما به بهانه های مختلف از جمله اينکه در مدرسه نماز نميخواندی و... مرا در گزينش رد کردند و اجازه ندادند درس بخوانم. در اصل من يکی از بچه های فعال مدرسه مان بودم و هر روز صبح ها در سرصف قرآن ميخواندم و در همه فعاليت ها حضور داشتم اما بعد از انقلاب از همان ابتدا وقتی تغيير رفتارها را ديدم کم کم کنار کشيدم وقتی ديدم آن همه آرزو و آرمان تبديل به سرابی شده است ديگر من هم از قرآن خواندن در مدرسه و ساير فعاليت ها سرباز زدم و همين مساله خيلی حساسيت ايجاد کرد من عضو هيچ جريانی نبودم اما موضوع را بزرگ کردند و در حاليکه اکثر نمراتم ۲۰ بود انضباطم را ۸ ميدادند و... تا اينکه بعد از کنکور گفتند که در گزينش رد شده ای و نماز نميخواندی و از اين بهانه ها و محرومم کردند. عمويم در دانشکده فنی مهندسی خواجه نصير تدريس ميکرد و من هم رفتم و در دفتر او مشغول به کار شدم رئيس دانشکده که استعداد و علاقه مرا ديد خيلی حمايت کرد تا بتوانم ادامه تحصيل بدهم در وزارت علوم مصاحبه ای از من گرفتند و از کارم پرسيدند گفتم که نامه های محرمانه زيادی دست من می آيد که بايگانی ميکنم نگران شدند و پرسيدند که رئيس دانشکده از موضوع خبر دارد؟ گفتم بله و ايشان مرا فرستاده تا از خودم دفاع کنم و بگويم که من کاری نکرده ام که از درس خواندن محروم شوم بالاخره قبول کردند و در دانشکده روانشناسی دانشگاه بهشتی شروع به تحصيل کردم اما بعد از گرفتن ليسانس وقتی برای فوق ليسانس اقدام کردم باز از سوی گزينش رد شدم و وقتی ديدم ديگر نمی توانم در ايران درس بخوانم آمدم اينجا با اينکه خيلی مشکلات داشتم و کسی را هم نداشتم کمک کند اما با کمک و حمايت همين غريبه ها توانستم دکترا هم بگيرم در حاليکه در کشور خودم به بهانه های مختلف جلوی ادامه تحصيلم را گرفتند و محرومم کردند.
خانم فرج زاده سپاسگزارم که اين وقت را در اختيار من گذاشتيد و اين تلخی ها را با من قسمت کرديد در پايان اگر حرفی داريد که من در سئوالاتم نپرسيده ام بفرماييد.
شهرام قشنگ ترين بچه خانواده ما بود. هميشه به مادرم می گفتم تو بين ما و شهرام تفاوت قائل می شی و مادرم می گفت آخر به شهرام نگاه کنيد به وسايلش نگاه کنيد. او خيلی بچه مرتب و تميزی بود و ما گاهی با آن حسادت های بچگی او را مسخره می کرديم که تو مرتبی و انتظار مامان را از ما هم بالا می بری. او در اصل دلش ميخواست خوب زندگی کند زندگی را زيبا، تميز، مرتب و خوب ميخواست و چرا بايد زندگی چنين آدمی را از او بگيرند؟ شهرام عاشق زندگی بود و شايستگی زندگی کردن را داشت و من هرگز تصور هم نمی کردم شهرام را خون آلود در خيابان ببينم. اما يک پيامی برای جوان هايی دارم که الان فکر می کنند کاری نمی توان کرد. فرق يک آدم معمولی با يک قهرمان اين است که آدم معمولی لحظات آخر می برد اما يک قهرمان همان لحظه آخر باز با شجاعت خودش ادامه می دهد. شهرام وقتی آن روز اوضاع بحرانی شد می توانست مثل خيلی های ديگر فرار کند اما نکرد ايستاد و ادامه داد و شهيد شد.
منبع : خبرنگاران سبز
لينك در خبرنگاران سبز : http://www.greencorrespondents.com/2010/08/blog-post_7008.html
0 نظر:
ارسال یک نظر
پيشاپيش از نظر شما متشكريم ؛ حتي اگر مخالف ما هستين !