هرچی آرزوی خوبه مال تو !
بیانیه کار کی بود؟ جواب می دهم نمی دونم. با سیلی به صورتم می کوبد.بلندتر می پرسد: بیانیه کار کی بود؟ باز هم جواب می دهم: نمی دونم.ضربه سنگین دستش همانند پتک به سرم برخورد می کند و مرا به جلو پرتاب می کند.چشم بند روی صورتم چشمانم را کور کرده و نمی توانم تصور کنم ضربه بعدی به کجا اصابت می کند. داد می زند: کار بیانیه را کی انجام داده؟و من دوباره حرفم را تکرار می کنم. تصاویر زیبایی در مقابل چشمان سیاهم در حال گذر هستند.نا خود آگاه اشکهایم با یاد آوری خاطراتم سرازیرمی شود.
با خود خیال می کند حتما ترسیده ام و دارم گریه می کنم. این بارمشت محکمی حواله صورتم می کند یاد حرف مادر بزرگ می افتم: مادر قربون اون صورت ماهت !من بمیرم و اشکات نبینم. لبخندی می زنم.دستانم را مقابل صورتم می گیرم .خنده کریهی می کند و با کنایه می گوید: نگران نباش طوری می زنم که جای دستم نماند.باز هم با همون حالت نفرت انگیز می پرسد: کار کی بود؟ من هم بدون لحظه ای تامل پاسخ می دهم: نمی دونم!
هم مستاصل شده هم خسته، اما من پر انرژی فقط سکوت می کنم و تنها به این جمله می اندیشم: اندکی صبر سحر نزدیک است.مرا به سلول برمی گردانند. چشمانم را بسته ام به نیرویی که باعث شد تا حالا محکم بایستم فکر می کنم. خنده ام می گیرد،کتک های من که از کتک ها و اعدام بچه ها بیشتر نبود. ناگهان به فکر تو می افتم.صدای فریاد توام با تحقیر در راهرو می پیچد: کجایی؟کجا پناه برده ای؟ صدا را می شناسم.چشمانم را باز می کنم و به نوشته روی دیوار نگاه می کنم." هرچی آرزوی خوبه مال تو" با خودم فکر می کنم می تونم حسش را کاملا درک کنم.به در می کوبد.می دانم که باید چشم بندم را بزنم.در سلول باز می شود.اورا در چارچوب 1 در 5/1 متری سلول احساس می کنم.طوری که بقیه سلول ها هم بشنوند فریاد می زند: "بچه ها این یه الف بچه در حال مقاومت کردنه نمی خواین آفرین بهش بگین؟" ناگهان صدای الله اکبر تمام سالن را پر می کند.
آمده بود برای تحقیر، اما جوابش را خوب دادند.چند جلسه فقط و فقط کتک خوردم برای اینکه به اسم تو برسند. کم کم کتک ها برایم شیرین شده بود. احساس نزدیک بودن را با آنهایی که رفتند می کنم.اما پای هر چیزی ایستاده ام تا تو بیرون به زندگیت برسی و پشت معدود کسانی که چشمانشون به تو هست خالی نشود.فحش های رکیک و تحقیر آمیز که نثارم می شود و تنها واکنش من لبخند است. اما همین خنده آرام مثل آتش زدن فتیله یک بشکه باروت باعث می شود سرتیم بازجوهای بازداشتگاه را به سراغم بفرستند. می دانستم گزارش بازجو به دستش برسد می آید.زیر لب شعر روی دیوار را می خوانم: "هرچی آرزوی خوبه مال تو"!
توی اتاق انجمن هستیم تو هم آنجایی.به نحوه اداره جلسه اعتراض می کنم و پاسخم مشتی ست که هدیه صورتم می شود.با گذشت زمان دبیر جلسه هم از اینکه بحثها قابل جمع بندی نیست کلافه است. کاغذ را برمی داری روی ان چیزی می نویسی و آن را تا میزنی و روی میز به سمت من هل میدهی .حدس میزنم چی می تونی نوشته باشی. برگه را بر می دارم و باز می کنم روی برگه نوشته ای: " هرچی آرزوی خوبه مال تو"! سرم را بالا می گیرم نگاهت می کنم ، برق چشمانت همراه لبخندی همیشگی قلبم را می لرزاند. خود نویس را برمی دارم و روی همان کاغذ می نویسم : " نه ، هر چی آرزوی خوبه مال تو،هرچی که خاطره داریم مال من" کاغذ را از همان جا تا می زنم و به سمتت هل میدم.برگه را باز می کنی و می خوانی. این بار تو سرت را بالا میگیری و هردو لبخند می زنیم.
چشم بندم را میکشند روی چشمانم. در یک قدمی من ایستاده، سیلی سنگینی صورتم را به سمت چپ می چرخاند.تا می خواهم خودم را محکم نگه دارم سیلی محکم تری به طرف دیگر صورتم کوبیده می شود. دیگر نمی توانم حدس بزنم مشت ها و سیلی ها و لگد های بی رحمانه اش قرار است به کدام قسمت از بدنم برخورد کند. زیر لب زمزمه می کنم : " اون روزای عاشقانه مال تو" . گرمی خون را حالا دیگر زیر زبانم احساس می کنم. ادامه می دهم :" این شب های بی قراری مال من" .صدای فحش دادن یک نفر دیگر هم اضافه می شود، یکی دیگر از بازجوهای بند است که متخصص دادن فحش های رکیک است و مرا هم دراین بازجویی بی نصیب نگذاشته بود.صدای بازجوی خودم هم اضافه شد. سه نفری به جانم افتاده بودند.دیگر کارد می زدند هم خونش در نمی آمد. مرا با غضب ازاتاق انجمن به بیرون پرتاب می کند.
احساس گرفتگی شدید در زانوهایم می کنم.لچکی که روی سرم بود بی اختیار روی شانه هایم افتاده.اجازه سر کردن به خودم را نمی دهد، خودش با دستان سنگینش آن را بر روی سرم می کشد و گره محکمی میزند. نفسم لحظه ای حبس می شود. به سرفه می افتم. فحش و تحقیرادامه پیدا می کنه. فحش ها دیگر تهوع آور شده. دوباره به اتاق بازجویی برمی گردم و سه نفری به جانم می افتند. ده روزهمین باز جویی، ظاهرا مساله فقط تبدیل به روکم کنی شده. موضوع جدید بازجویی ذهنم را مشغول کرده بود. تا قبل می پرسیدند بیانیه کار کی بود؟ اما در آخرین جلسه بازجویی از نقش تو در بیانیه سوال می کردند. ذهنم آشفته و دلم پریشان است.
ظاهرا چاره ای جز اعتراف ندارم. آنها به تو خیلی نزدیک شده اند. چراغ را می زنم و به نگهبان می گویم می خواهم اعتراف کنم. بیست دقیقه ای بعد همه دراتاق بازجویی جمع شده اند.خوشحالند از این که توانسته اند بالاخره مرابشکنند. من اما فقط نگران توام. اندکی صبر می کنم.یاد حرف پدرم می افتم که با عصبانیت حاکی از نگرانی می گفت: می برنت دوتا سیلی به گوشت که بزنن بالاخره مقر میای و مجبور می شی که اعتراف کنی.آره می خواهم اعتراف کنم.برگه سفید را می گیرم و شروع به نوشتن می کنم :"بسمه تعالی. من دختری 23 ساله اعتراف می کنم بیانیه تمامش کار من بود"!
برداشته شده از : تالارهاي گفتگوي جنبش سبز آزادي
لينك در تالارهاي گفتگوي جنبش سبز آزادي : http://jonbeshesabz.info/topic_10537
توسط سبزينه
0 نظر:
ارسال یک نظر
پيشاپيش از نظر شما متشكريم ؛ حتي اگر مخالف ما هستين !